چوپان و فرشته
افزوده شده به کوشش: آرین ک.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: فضل الله مهتدی (صبحی)
کتاب مرجع: عمو نوروز - ص38انتشارات امیرکبیر چاپ دوم 1341
صفحه: 409-410
موجود افسانهای: زن فرشته زیبایی که پسر چوپان را به آرزوی خود رساندآرزو: نیرومند شدن
نام قهرمان: قهرمان : پسر چوپانکمک قهرمان : فرشته زن
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
در افسانه های ایرانی، از کمک قهرمانی فرشته کمتر استفاده شده است؛ گرچه شکل ظاهری برخی از کمک قرمان ها مانند ظاهر فرشته است (مثل پرنده ای که به شکل دختر در میآید.) اما از ان ها به عنوان فرشته یاد نشده است. در قصه چوپان و فرشته که قصه ای پندآموز است، کمک قهرمان اصلی، یک فرشته است. در قصه ها، خوبی همیشه عوض دارد. در این قصه نیز زورمند شدن چوپان در عوض مهربانی و خوبی او است.
پیرمردی بود که یک پسر رنجور و ضعیف داشت. هرکس به او میرسید آزارش میداد و اذیتش میکرد.چون ناتوان بود، زورش به کسی نمیرسید. بعد از مدّتی پدر مرد و چون چیزی نداشتند، پسر خودش گلۀ گوسفندان را به صحرا میبرد.چیزی نگذشت که چوپان های دیگر او را از زمین های پر علف بیرون کردند و او ناچار شد گله کوچک خود را در جاهای دور، در کوه ها یا در جنگلها بچراند. یک روز در جنگل انبوهی مشغول چراندن گوسفندان بود. ناگهان چشماش به زنی زیبا افتاد که زیر درخت بزرگی خوابیده بود.زنی بود که در میان زنان دِه هرگز ندیده بود. لباس عالی و قیمتی بر تن، کفشهای گران قیمت تیماج بر پا داشت و گیسوان مشکی و بلندش هم افشان شده بود و چون سایه درخت برگشته بود، آفتاب نیمروز بیرحمانه گونۀ قشتگ او را میسوزاند.پسرک مبهوت زیبایی زن شده بود و دلش سوخت و شاخه هایی از درختها که برگ داشنتد برید و آهسته سایبانی بالای سر آن زن درست کرد، اما چیزی نگذشت که زن فرشته صورت از خواب بیدار شد و سایبان را دید و وقتی که اطراف خودش را جستجو کرد، پسر را دید و گفت :« چطور شد که به فکر آسایش من افتادی؟ » پسر گفت : «چون دیدم اهل اینجا نیستی فهمیدم راه گم کردهای و خسته هستی، دلم سوخت و حیفام آمد صورت قشنگ شما را آفتاب بسوزاند.»آن زن که فرشته بود، از این جوان و مهربانیاش خوشاش آمد، گفت:« معلوم میشود که آدم خوبی هستی حال عوض این خوبی که به من کردی هرچه میل دار{ی} از من بخواه!» جوان گفت : « من احتیاج به چیزی ندارم، ولی مرا نیرومند کن، تا گوسفندان خود را هر جا دلم بخواهد بچرانم و کسی نتواند اذیتم کند.» فرشته گفت : « خوب هر چه خواستی شد. حالا زور خود را آزمایش کن.» جوان رفت نزدیک درختی که تا اندازهای کلفت بود و آن را گرفت و با یک زور از ریشه کند. بعد فرشته گفت :« حالا برو آن سنگی را که روی تپۀ بالای ده قرار دارد زور بده.» جوان رفت و به تخته سنگی که فرشته نشان داده بود زور آورد و تخته سنگ از جا تکان خورد. فرشته فریاد زد :« چه میکنی؟ مواظب باش اگر بیشتر فشار بیاوری و سنگ از جای کنده شود ده خراب خواهد شد و به مردم آزار خواهد رسید مواظب باش که از زورت در مواقع لازم و به منفعت مردم در کار های نیک استفاده کنی، کسی را نیازار و با کسانی که به مردم ظلم میکنند جنگ کن.»فرشته این را گفت و ناپدید شد. جوان از آن روز پهلوان پرزوری شد و پند فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کار های مردم و آسایش اهالی ده استفاده کرد و نمیگذاشت کسی اشخاص ضعیف را آزار و اذیت کند.